انگار که یک وزنه ی پونصد کیلویی را روی سینه ام گذاشته باشند و بگویند حالا برو ! و من با آن وزنه ی سنگین که حتی توان نفس کشیدنم را گرفته است حتی توان از جایم بلند شدن را ندارم ؛ خستگی را با تک تک سلول هایم حس میکنم و بدنم وا رفته است! دل ِ غمگینم از تلویزیون نوحه ها را میشنود و چشم های بینوایم پشت سرهم اشک میریزد . میخواستم برایتان بنویسم سردار ولی ناچیز تر از آنم که بتوانم کلمه ای در مقابل شما پیدا کنم و برایتان سر دهم . آسوده بخواب
هیچ او نویس سیصدو پنجاه و چهار :)
توان ,تک ,برایتان ,ی ,وزنه ,بنویسم ,حتی توان ,وزنه ی ,اشک میریزد ,سرهم اشک ,پشت سرهم
درباره این سایت