به وقت ِانشا
لامپ هارو خاموش میکنم و کلید شب خواب رو میزنم.ولی روشن نمیشه .آخ، گمونم سوخته ! نمیتونم لامپ رو روشن بذارم و مجبورم توی تاریکی بخوابم. سریع پتوم رو مرتب میکنم تا از هرگونه حملات توی تاریکی بتونم از خودم مراقبت کنم و به زیر اون پناه ببرم.چشم هام رو میبندم و تمرکز میکنم برای خواب و میون این تمرکز صدایی میشنوم و سایه ای روی دیوار اتاقم.زوم میکنم با چشم هام روش و بعد از چند دقیقه با ترس ولرز گوشیم رو میگیرم طرفش و میبینم هیچی نیست . نفس آروم میکشم و باز تمرکز میکنم که این بار صدا تنها نیست ، حسمیکنم یکی داره توی اتاق راه میره و نگاهم میکنه! اینبار از ترس تموم بدنم عرق میکنه و پتو رو میکشم روی سرم و توی دستم فشار میدم.هنوز حس میکنم یکی هست و صلوات میفرستم تا آروم بشم. بعد که یکم آروم شدم پتو رو کنار میزنم و با صورت اون مواجه میشم جیغ میکشم محکم و میبینم صبح هست ! بعد از کلی کلنجار رفتن دیشب میون اون همه حس ترس خوابم برده و الان دارم روزم رو با صورت نشسته ی داداش که زل زده بهم شروع میکنم.میگم کارم داشتی ؟ میخنده میگه تو جیغ زدی !
بلند میشم و صورتم رو میشورم و با لبخند به نور نگاه میکنم. نور .! چقدر من نور رو دوست دارم . یعنی یکطورایی حساب کنیم از تاریکی میترسم و پناه میارم به نور . اولین کاری ک میکنم بعد از خوردن صبحونه ، نوشتن یه لیست از کار های روزانمه. و بعد گوشی رو چک میکنم و وقتی شارژش رو به پایان هست کنار میذارم تا به کار هام برسم که میبینم چند ساعتی از این چک ِ کوتاه گذشته. لیستم رو نگاه میکنم و به اولین و الویت دارش که درس خوندن هست میپردازم. درس خوندن ؟ یا اینطور بگم آره از اینم ترس دارم. ترس دارم از اینکه قراره ایندم با چند تا سوال معلوم بشه . این ترس توی دلم برای از دست دادن دوستام هم هست .خیلی زیاد پررنگ هست که نکنه یکوقت . نکنه یکوقت . وهزار تا از این ها که تهش درس هم نمیخونم و بلند میشم که صدای گوشیم بیرون میاد . نگاهش میکنم یه شماره ناشناس هست . جواب بدم؟ نکنه اگر جواب بدم ؟ خلاصه از این هم میترسم و گوشی رو به حال خودش رها میکنم. میخوام چای درست کنم. زیر کتری رو روشن میکنم و فلاسک رو آماده میکنم . وقتی میخوام آب جوش رو بریزم توی فلاسک میترسم یکهو فلاسک برگرده و بسوزم. بیخیال چای میشم و میرم سراغ پاکت آبمیوه ای که چند روزه توی یخچاله وبا نگاه به تاریخ انقضاش که امروز هست میترسم مریض بشم و بیخیال خوردن اینم میشم. تو طول روز هرکار میخوام انجام بدم میترسم از انجام دادنش و باز شب و باز تاریکی و
راستی ، ما داریم از چی میترسیم ؟ از اینکه ریسک نکنیم و زندگی ای داشته باشیم که یکنواخته و با ترسِ از دست دادن سلامتی ، آرامش ، دوست و یا خیلی چیزای دیگه خودمون رو از داشتن لحظه های خوب و دل انگیز محروم میکنیم. خب اگر فرض رو بر این بگیریم که اون اتفاق ها بیفته ، آیا میشه نیمه پر لیوان رو که هم داشتن لحظه های خوب و لذت های زندگی هست به همراه اینکه هیچ اتفاق منفی ای نمیفته کنار بذاریم؟ یک عمره دارم با ترس زندگی میکنم. ترس اینکه اگر این کارو کنم فلان اتفاق میافته و ترس توهم های غیر طبیعی ! کاش میشد خوب زندگی کنم :)
هیچ او نویس سیصدو پنجاه و چهار :)
رو ,میکنم ,هست ,توی ,، ,میترسم ,میکنم و ,از این ,بعد از ,و با ,و باز
درباره این سایت